گروه جهاد و مقاومت مشرق - نقش روحانیت در ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشور بی بدیل است. این قشر نقش مرجع و هدایت کننده را برای جامعه اسلامی ایفا میکنند. یکی از این روحانیون مرحوم «آیت الله سید علیمحمد بهشتی» از شاگردان شهید بروجردی (ره) و آیت الله گلپایگانی (ره) بود. وی تمام عمر خود را صرف ترویج اسلام و مبارزه با رژیم پهلوی کرد. «سید محمدرضا بهشتی» فرزند این روحانی مبارز در گفتوگو با خبرنگار ما به تشریح فعالیتهای پدرش و نحوه شهادت هفت تن از اعضای خانوادهاش پرداخت.
در این گفتوگو به ترورهای ناموفق علیه مرحوم بهشتی و رحلت وی پرداختهایم که در ادامه می خوانید:
* پدرتان چه واکنشی پس از شهادت هفت تن از اعضای خانواده داشتند؟
پدرم وقتی مقابل پیکرهای هفت تن از اعضای خانوادهمان ایستاد. قطراتی اشک از چشمانش سرازیر شد. فرمانداری اسلامآباد یک ماشین در اختیار ما قرار داد تا پیکرها را برای تشییع و خاکسپاری به بروجرد ببریم. در تمام طول مسیر، پدرم در کنار پیکر شهدا بود و برایشان قرآن قرائت میکرد. پدرم روحیه قویای داشت. با وجود اینکه میدانستم که آسیب روحی زیادی به وی وارد شده است، اما ایستاد و تنها آیات قرآن را برزبان آورد.
مردم در مسجد سلطانی بروجرد مراسم تشییع باشکوهی برگزار کردند. سپس پدرم بر پیکر شهدا نماز خواند و گفت: «تنها کسی که میتواند شهادت دهد به جز خوبی چیزی از این افراد ندیده است، من هستم.»
به جهت اینکه خودم نیز از فاصله 9 متری به سمت زمین پرتاب شده بودم، وضعیت آشفتهای داشتم. با لباسهای پاره و سر باندپیچی شده در مراسم ختم شرکت کردم. علما و مردم شهر برای مراسم تشییع شهدا آمده بودند. از من درخواست کردند که سخنرانی کنم. آن لحظه کلماتی را بر زبان آوردم که به تعبیر خودم یک الهام بود. با جاری شدن کلمات بر زبانم، روح حماسی در جمعیت دمیده شد. صدای هق هق مردم به گوش میرسید. جملهای که از آن سخنرانی به یاد دارم این بود که گفتم: «صدام! اگر سه برادر، مادر، مادربزرگ و دامادمان را کشتی، اشکال ندارد. ما هنوز سه برادر دیگر باقی ماندیم. اسلحه به دست میگیریم و مقابلت میایستیم و مطمئن باش که روزی شکستت خواهیم داد.» بعد از مراسم به منزل آیت الله نجفی بروجردی رفتیم. پدرم آن شب یادی از استخاره آیت الله گلپایگانی کرد که گفته بودند جواب استخاره شهادت است و گفت: 14 سال در اسلام آباد تلاش کردم تا مردم را جذب مسجد کنم و پاداش زحماتم نیز شهادت اعضای خانواده ام بود.
بعد از شهادت اعضای خانوادهمان، من و همسرم به همراه پدرم به قم مهاجرت کردیم. یک سال بعد پدرم به تهران آمد و بار دیگر تلاشهایش را جهت ترویج اسلام و جذب جوانان به مسجد را در مسجد جامع افسریه ادامه داد. پدرم از زمانی که خانواده مان به شهادت رسیدند، آخر هفتهها خودش را به مزار آنها می رساند. وی 21 سال در این مسجد به مردم خدمت کرد و سرانجام در تاریخ 15 آذر سال 82 مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان هنگامی که به سمت منزل میرفت تا پس از افطار برای مراسم احیا به مسجد برود، در میان راه هنگامی که برای راننده حدیث میخواند، آرام چشمانش را بست و به رحمت خدا رفت. پدرم همیشه میگفت دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم. خدا را شکر که به آنچه میخواست رسید. پیکر پدرم همان شب برای وداع به مسجد جامع افسریه منتقل شد. مردم منطقه با پدرم ارتباط نزدیکی داشتند، به همین جهت مراسم باشکوهی آن شب برگزار شد.
* از ماجرای ترورهای ناموفق مرحوم بهشتی بفرمایید.
پدرم دو مرتبه از سوی منافقین ترور شد که خوشبختانه هر دو بار ناموفق بود. ترور اول در سال 61 که اوج ترورها بود، صورت گرفت. پدرم میخواست به دفتر نخست وزیری برود که یک موتوری به سمتش شلیک کرد. پاسدارها به سمت پدرم میآیند و متوجه شدند که دو تیر از عبای ایشان عبور کرده است اما پدرم سالم ماند.
ترور دوم درب منزل صورت گرفت. منافقین زنگ خانه را به صدا درآورند، پدرم پشت در رفته و میپرسد، شما؟ آنها هم میگویند: غریبه نیستیم. هنگامی که پدرم درب را باز می کند، کلت را روی سینهاش میگذارند و شلیک میکنند. خوشبختانه کلت شلیک نمی کند. پدرم در این هنگام داد میزند و منافقین از ترس اینکه جمعیت به سمتشان بیاید، کلت که مجهز به صداخفهکن بود را بر روی زمین می اندازند و فرار می کنند. پدرم آن کلت را تا هنگام فوتش نگه داشته بود.
* آیا مرحوم بهشتی دیداری با امام راحل نیز داشتند؟
بله. اواخر سال 59 من به همراه پدرم و برادرم به دیدار امام (ره) رفتیم. آقا به ما تسلیت گفتند که هفت تن از اعضای خانواده مان به شهادت رسیدهاند. پدرم عکسی که هر سه برادرم در حال بازی بودند را نشان امام (ره) دادند و از آنها تعریف کردند. من نیز خاطره دو برادرم را تعریف کردم که برادرم گفته بود اگر تیر بخوریم، شهید می شوم و اگر شهید شوم به بهشت می روم.
پس از اتمام سخنم، امام (ره) فرمودند: «کشوری که فرزند پنج سالهاش اینگونه فکر میکند، هرگز شکست نخواهد خورد». آن روز دیدار خصوصی با امام (ره) تسلی بخش ما بود.
مدتی بعد نیز دیداری با آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) در دوران ریاست جمهوریشان داشتیم، در آنجا نیز آقا فرمودند خاطرات شهدایتان و فعالیت های آقای بهشتی را روایت کنید و به چاپ برسانید.
* خاطرهای از مرحوم بهشتی در خصوص تربیت فرزندان برایمان بفرمایید.
پدرم هرگز رفتاری انجام نمیدادند که ایجاد تفرقه کند. به ما نیز توصیه می کردند رفتاری و سخنی انجام ندهید، که باعث ایجاد دلخوری و تفرقه شود.
روزی مسجد دیگری در ایام ماه مبارک رمضان یک روحانی را دعوت کرده بود. آن روحانی با امام جماعت آن مسجد به مشکل میخورد و به مسجد ما میآید. پدرم در این دوران از ایشان پذیرایی می کند ولی اجازه نمیدهد که این روحانی به منبر مسجد برود. این روحانی نیز پس از گذشت ماه رمضان به شهر خود بازگشت. دو سال از این ماجرا گذشت تا اینکه هیات امنا از پدرم خواستند که از این روحانی دعوت شود تا به مسجد برای سخنرانی بیاید. پدرم میپذیرند اما میگوید اسم من را بر روی اعلامیه دعوت ننویسید.
اعلامیه چاپ شد. پدرم اعلامیه را به دست من داد و گفت این بسته را به این آدرس که می گویم ببر. وی تذکر داد که خودت اعلامیه را پخش نکن. من نیز پذیرفتم و رفتم. پس از اینکه بسته را به آدرس روی پاکت رساندم، با دوستانم به گشت و گذار رفتم. بعد از ظهر هنگامی که در حیاط مسجد وضو میگرفتم، پدرم به سمتم آمد و یک سیلی به صورتم زد. بدون اینکه علت این سیلی را بپرسم از مسجد خارج شدم. دو روز هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشد تا اینکه مادرم آمد و ماجرا را سوال کرد. من نیز اعلام بی خبری کردم. هنگامی که با پدرم صحبت کرد و گفت که من اعلامیه ها را پخش نکردهام. پدرم بسیار ناراحت شد و گفت من زود قضاوت کردم. گمان کردم که از حرفم سرپیچی کرده است. سپس پدرم از من به جهت سیلی که زده بود عذر خواهی کرد.
پدرم نمیخواست من اعلامیه را پخش کنم، تا این کار من باعث ایجاد تفرقه شود.
* شما بعد از شهادت اعضای خانوادهتان راهی قم شدید، سپس به چه کاری مشغول شدید؟
به جهت اینکه اعضای خانواده ام را از دست داده بودم، آموزش و پرورش اسلام آباد نامه انتقالی من را نوشت. زمانی که به آموزش و پرورش قم مراجعه کردم، گفتند کلاس خالی ندارند. من نیز پذیرفتم و در حال بازگشت به خانه بودم که در راهرو یک نفر را دیدم که سوال کرد برای چه کاری به اینجا آمدی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم من را به اتاق رئیس آموزش و پرورش برد، ایشان نامه من را خواندند و سپس دستور دادند که به من یک کلاس بدهند.
من اینگونه وارد آموزش و پرورش شدم و 35 سال خدمت کردم. در طول این مدت به اراک و اسلام آباد نیز مدتی منتقل شدم. در اراک مسئول فرهنگی اردوگاه طریق القدس 5 (اردوگاه اسرای عراقی) بودم.
مدتی نیز با تشکیل گروه تبلیغات به جبهه رفتم. اواخر دفاع مقدس به جهت اینکه همسرم موج زده شده بود و حال جسمی و روحی خوبی نداشت به اسلام آباد رفتم تا نزد خانواده اش باشد. همسرم در اسلام آباد به رحمت خدا رفت. حضورم در اسلام آباد مصادف شد با عملیات مرصاد که در آن نیز شرکت کردم.